هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

هــــدیـــــه

اس (s)؟!!!!

دختر نازم اولین بار که خواستی ازمون آب بخوای با انگشتت زبونتو نشون میدادی ما هم که غافل از منظور شما یکی دو روز واسه خودت زبونتو نشون دادی و مام که نفهمیدیم بی خیال شدی که سرانجام بنده بعد از مطالعات فراوان دریافتم که آب میخوای چند روزی گذشت یه روز با آب بازی میکردی گفتم هدیه این چیه با قاطعیت تمام محکمو و کوبیده گفتی اس(s) هر قدر گفتم بگو سو گفتی اس که اس بالاخره پذیرفتیم که اس بگی بعدها هر کلمه ای که یکم پیچیده شد و س توش بود هم اس گفتی البته این اس ها وجه تمایزشون با حرکات دستته...چجور؟ الان میگم وقتی آب میخوای انگشتتو میبری تو دهنت و میگی اس وقتی روسری میخوای موهاتو نشون میدی و میگی اس وقتی خدارو شکر میکنی دستاتو میبری...
30 مرداد 1392

این روزا...

عزیزدلم 22 مرداد تولد بابا بود صبحش قرار بود با مامانی بریم بازار و برا بابا کادو بخریم تا رسیدیم بازار شما از بغلم پایین نیومدی و کمرمونو شکستی واقعا منم رویی دارما با اینکه اینقدر اذیت میکنی بازم دست برنمیدارم از این بیرون رفتنا خلاصه کادومونو خریدیم میخواستیم بیایم خونه که بابا زنگید و گفت برین خونه مامانی منم شبو میام اونجا مام با خوشحالی اطاعت امر کردیم مامانی برات یه جفت کفش تایستونی خریده که فکر میکنی روفرشیه و هر وقت با اونا بیرون میری دوست داری با اونام بیای خونه و در نمیاریشون منم دیروز اونارو پات نکردم که این مشکلو نداشته باشم سر سفره شام یهو یاد اون کفشات افتادی و گریه و داد و بیداد که پاپان پاپان ندونستم شامو چطور خوردم دی...
24 مرداد 1392

کابوس واکسن تموم شد

هدیه ناز و قشنگم بالاخره دوشنبه واکسن 18 ماهگیتو زدیمو تا 6 سالگیت از شر واکسن خلاص شدیمو تا رسیدیم مرک بهداشت شما انگار یه بوهایی به دماغت رسیده بود که از دم اتاق استوپ زدی و تکون نخوردی بغلم کردم و رفتیم اتاق از همون اوایل تو کنترلهای ساده قد و وزن صدات دراومد حالا مونده بودم واسه واکسن چیکار میکنی بعد از تموم شدن کنترل رفتیم اتاق واکسن که غوغایی به پا کردی که الله اعلم یه آدامس با خودم برده بودم که اگه آروم نشدی بهت بدم که به دادم رسید و آروم شدی و تا خونه پیاده اومدی تا وقتی نخوابیده بودی همه چی خوب بود ولی بعد از بیدار شدنت وقتی خواستی بلند شی انگار پات به درد اومده بود که گریه کردی اینبارم استامینوفن به دادمون رسید و باز تا عصر خوب...
10 مرداد 1392

یک ونیم سال گذشت!!!

دختر ناز و قشنگم درست یک ونیم سال از حضورت گذشت و اما چه زود گذشت خدارو هزاران مرتبه شکر که ما رو لایق دونست تا فرشته ای چون تو بیاد تو جمعمون یک ونیم سال لحظه به لحظه باهام بودی شریک تنهایی ها و دلتنگیهام شدی خلاصه با شیطنتها و شیرینکاریهات یه جورایی سرمو بند کردی و نذاشتی روزام بوی حسرت و افسردگی بگیره فدات شم چهارشنبه برا واکسن بردمت بهداشت، خیلی استرس داشتمو نگران بودم تا رسیدیم گفتم خانوم برا واکسن 18 ماهه اومدیم ایشونم گفتن که مسئول واکسن حضور ندارن و باید دوشنبه بیایم  از این بابت که چند روز دیرتر گریه میکنی و عذاب میکشی خوشحال شدم ولی الانم استرس دارم فقط خدا کمکمون کنه زیاد دردت نیاد و بتونی به خوبی از پسش بربیای ...
5 مرداد 1392
1